محل تبلیغات شما



دلم از پرده بشد». یعنی دلم گرفته. کجا آمده؟ این بیت حافظ:

دلم از پرده بشد، حافظ خوش لهجه کجاست؟           تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم.

دیگر اینکه امروز داشتم به اصطلاح وصلۀ ناجور» فکر میکردم. بعد برخوردم به سخنرانی Lidia Yuknavitch که در بارۀ همین موضوع misfit بود. بسیار جالب بود. آدم از وصلۀ ناجور» بودن دیگر احساس خجالت نمیکنه!


اینترنت پی سی که مال مخابرات هست خوب کار نمیکرد. خواستم از اینترنت موبایل استفاده کنم. در سایتی مطلب زیر را خواندم و به کارم آمد. الان با اینترنت موبایل وصلم:

اگر تلفن همراه‌تان را به کامپیوتر متصل می‌کنید، می‌توانید از طریق همان کابل USB، اینترنتش را هم با کامپیوتر به اشتراک بگذارید. این‌ نوع اشتراک‌گذاری بخصوص برای کامپیوترهایی که امکان اتصال به وای‌فای را ندارند، بسیار کاربردی خواهد بود.

 

ممکن است در نگاه اول، اشتراک اینترنت از طریق USB به نظر پیچیده بیاید، اما در عمل این آسان‌ترین راه انتقال اینترنت موبایل به کامپیوتر به شمار می‌آید. کافی است در همان تنظیمات اتصالات،‌ تیک فعالسازی USB tethering را بزنید و گوشی‌تان را با کابل به کامپیوتر متصل کنید. حال در قسمت Network Connections، آداپتور جدیدی پدیدار می‌شود که در زیر آن …Remote NDIS based Internet نوشته شده است.»


باز آهی میکشد: "آبادان.آبادان." انگار توفان روح خودش بدتر از توفان باد و بوران بیرون پنجره است. چه سالهایی.بعد انقلاب.بعد جنگ.بعد بازنشستگی. و اوضاع فعلی. تنهایی. دنیای بی اعتبار. هی می آییم. هی میرویم. چرخ روزگار. همین الان، همین دقیقه، چند نفر دارند از رحِم مادرهاشون در ایران و چین و آمریکا و ماداگاسکار میان بیرون و اولین جیغ رو میکشند؟ همین الان چند نفر دارند ریق رحمت رو سر میکشند و کپۀ مرگ میزنند؟ خوشبخت اونهایی که نمیان، یا دست کم در اوج خوبی و خوشی با این دنیا و عمر تحمیلی وداع می کنند.»

من به سلامتی اینها می نوشم.»

نمی مونند تا با عرق ریختن و گرسنگی و افلیجی و بی جنسی و یا بدجنسی انتظار بکشند.»

                                                                صفحه 29 کتاب داستان "در انتظار"


داشتم در مترو رمان "انتظار" فصیح را میخواندم دیدم یک جا نوشته که نزدیک به 60 سال دارد. کتاب چاپ 70 است. کنجکاو شدم ببینم نویسنده در سال 70 چند سال داشته و دیدم. ویکیپدیا نوشته بود تولد 1313 و این یعنی در سال 70 ، 57 سال داشته است.

"می پرسم: این همون یارو مدیر نمایشگاه نبود که کمی هم خشن و زن طلاق بده بود؟»

خود پدر سوخته ش بود-عباس حیدرزاده بعد از این که یه خورده پول به هم زد، زن جوون سی و پنج ساله و نازنین و خانواده دوست و کتابخوانش رو طلاق داد و کار رو هم ول کرد و رفت کیش و کویت و اونجاها. زن طفلک با دو تا بچه و یک مادر مریض تنها مانده. اوایل علاقه داشت و میخواست کمک کنه مغازه رو بچرخونه، اما نه وقتش را داشت، و نه در عوامل کسب و کار بود، بنابراین الوداع. و من با وضع روحی که با خانواده ام داشتم، مغازه رو فروختم.»

یادم هست. اون موقع ها بود که باز ما با هم بعد از سالهای آبادان توسط بهزاد گاهی شب ها دوره داشتیم.»

و خشایار همون سال تو کانادا توی تصادف کشته شده بود و سودابه بعد از یک کورتاژ بد  دیگه حامله نمیشد، یا نمی خواست بشود، چند ماه چند ماه میرفت پهلوی خاله اش که اونم مثل خودش بازندۀ روزگار بود و تنها.»

آره، یادم هست . سخت نگیر مسعودخان. زندگی و خوبی ها و بدی های این جهان میگذره.»

این هم تکه هایی از رمان بود.


" در حقیقت پزشک به علت اشکالاتی که از معالجه بیماران روحی پیش می آید غالباً بر خلاف میل خود مجبور بوده است با دقت بیشتری وارد محیط مسائل مذهبی شود. بی جهت نیست که من خود تازه هنگام رسیدن به سن 76 این جرأت را به خود داده ام که در بارۀ اصول عالیه»ای که حاکم بر اخلاق ما می باشند و نفوذ بی نهایت مهمی بر زندگی روزانه ما دارند به تحقیق بپردازم"            کارل گوستاو یونگ 

                                                                      کتاب پاسخ به ایوب مترجم فواد ص199-200

" واقعا تعجب آور است که انسان چقدر در باره ی چیزهایی که جنبه نورانی و قدسی دارند کم فکر میکند و کم در صدد مواجهه با آنها بر می آید و این مواجهه چقدر برای کسی که در صدد آن برآید دشوار است.

مثلاً اگر انسان عقیدۀ مذهبی مثبتی داشته باشد یعنی اگر مؤمن باشد شک و تردید را بسیار ناپسند میداند و از آن میترسد و به این جهت ترجیح میدهد که موضوع ایمان خود را تجزیه تحلیل نکند و از طرف دیگر اگر عقیدۀ مذهبی نداشته باشد اکراه خواهد داشت از اینکه وجود یک احساس کمبود را در خود تصدیق کند بلکه ترجیح میدهد که خود را روشنفکر معرفی کند یا لااقل در توجیه عدم اعتقاد خود به خدا اشاره به مزیت و شرافت آزادی فکر نماید.هر دو دسته چه مؤمن چه غیر مؤمن بی آنکه این را بدانند ضعف استدلال خود را احساس می کنند." ص 193 همان کتاب


مراقب بی ثمری زندگی پر مشغله باش. 

                                                            "سقراط"

Beware the barrenness of a busy life.

کمی شک کردم و در اینترنت جستجو کردم تا ببینم در کجا سقراط چنین حرفی زده است. رسیدم به مطلب زیر:

Beware the barrenness of a busy life.”

Socrates never said this. This quote is never attributed to Socrates in any ancient sources. In fact, this quote actually comes from a source about as far from Socrates as you can possibly get; it originated in the United States in the late nineteenth century as an aphorism among evangelical Protestants. The earliest known usage of this phrase comes from The Church Missionary Reviewvolume 53, page 811, dated to 1902. Here is the full passage:

Let me give you two words of warning from my own experience. The one is—Beware of the barrenness of a busy life! And the other is—Beware of the words which break the bond of fellowship with those with whom you work! Beware of the barrenness of a busy life!Beware of the words which break the bond of fellowship with those with whom you work!”

از این سایت        http://talesoftimesforgotten.com


داشتم نگاهی میکردم به یادداشتهای شاهرخ مسکوب. به اینجا که رسیدم حسی عجیب یافتم که انگار دارد در باره مرگ مادر من در سال 56 مینویسد:

"(مادر بزرگ مرد.) بیچاره پیرزن راحت شد. یک عمر نماز و روزه و قرآن خوانی دائمی، یک عمر زندگی ساده و پارسایانه و نوعی دین و پرستش ابتدائی، نیندیشیده و حسی و یک عمر آروزی مرگی ناگهانی، بی زجر و شکنجه و بی آزار اطرافیان و عزیزان. و درست برعکس. انگار خدا با این بنده ی وفادار و مومنش لجبازی میکرد. سکته مغزی و سه ماه تمام فلج تقریبا کامل ، زجر و بیچارگی خود و درماندگی نزدیک ترین کسان. شعور و حافظه اش گاه باز می آمد و خود این آگاهی مایه ی بدبختی بود. بهر حال پیرزن راحت شد."

مادر من هم از سکته مغزی و به همین سان که مسکوب تصویر کرده بود دار فانی را وداع کرد. 


بخارا ها را زنگ زدم بیایند بخرند یا ببرند. چیدمشان دم در. شماره 83 اش را تورّقی. شعری از مهدی اخوان ثالث متعلق به سال 1335. به نام تسلی و سلام از آن شعرها که به قول کدکنی آدم دچار اعجاب میشود:

دیدی دلا که یار نیامد/گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای/وان صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه و خان را/ وان ضیف نامدار نیامد

دل را و شوق را و توان را/غم خورد و غمگسار نیامد

آن کاخها ز پایه فرو ریخت / وان کرده ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنچ و شکیبت / ای باغبان! بهار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد / اما گلی به بار نیامد

خشکید چشم چشمه و دیگر/ آبی به جویبار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنچیر/ کز بندت ایچ عار نیاید

سودت حصار و پیک نجاتی/ سوی تو و آن حصار نیامد

زی تشنه کشتگاه نجیبت/ جز ابر زهر بار نیامد

یکّی از آن قوافل پر با - / رانِ گهر نثار نیامد. (منظورش پر بارانِ گهر نثار است که جدایش شعری یافته)

این نادر نوادر ایام / که ت فرّ و بخت ، یار نیامد

دیری گذشت و چون تو دلیری / در صفّ کارزار نیامد

افسوس کان سفاین حرّی / زی ساحل قرار نیامد

وان رنج بی حساب تو درداک / چون هیچ در شمار نیامد

وز سفله یاوران تو در جنگ / کاری بجز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند / آمد، ور آشکار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید/باران به کوهسار نیامد

یک نکته هم بگویم و پایان: اخوان 6 فرزند داشت یا دارد: لاله(در سال 53 در رودخانه سد کرج فوت کرد) - لولی- توس - تَنَسگُل (پس از چهار روز فوت شد-زردشت-مزدک علی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

افخم پیمانی